براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان در تک
بروز همچی
بروز...قویترین
و بروز ترین
وبلاگ جامع
فارسی و
آدرس takberoz.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
کدام یک از مطالب تک بروز را می پسندید؟
|
|
و من اینو می دونستم وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان های عاشقانه ,
داستان روزانه ,
داستان های بروز ,
داستان عاشقانه ,
داستان کوتاه ,
رما ,
دانلود رمان ,
کتاب داستان ,
دانلود کتاب داستان ,
دانلود رمان ,
داستان ترسناک ,
داستان آموزنده ,
داستان های آموزنده ,
داستان بهلول ,
داستان خنده دار ,
:: بازدید از این مطلب : 1705
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : سه شنبه 15 بهمن 1392
|
|
داستان گربه را دم حجله کشتن
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
,
:: برچسبها:
داستان,داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
داستان کوتاه ,
داستان انگلیسی ,
داستان جدید ,
داستان های قدیمی ,
:: بازدید از این مطلب : 2200
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : سه شنبه 3 دی 1392
|
|
وصیت نامه الکساندر
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری
گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: ... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و
روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را
واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
,
:: برچسبها:
داستان,داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
داستان کوتاه ,
داستان انگلیسی ,
داستان جدید ,
:: بازدید از این مطلب : 1689
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : سه شنبه 3 دی 1392
|
|
داستان جالب نشان شخصیت
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
,
:: برچسبها:
داستان,داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
داستان کوتاه ,
داستان انگلیسی ,
:: بازدید از این مطلب : 4386
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : سه شنبه 26 شهريور 1392
|
|
داستان شب زفاف زن وشوهر خجالتی -طنز
جناب آقای رضا کیانیان بازیگر خوب سینما و تلویزین خاطره ای را تفریف می کنند که خالی از لطف نیست.
گفت و گویی با ماهنامه صنعت سینما کرده و در بخشهایی از این گفت و گو گفته خاله و شوهر خاله او بسیار تعارفی هستند و تا آخر عمر در نهایت ادب به هم تعارف می کردند. مثلا وقتی خاله ام می خواست جلوی شوهر خاله ام چای بگذارد شوهر خاله ام می گفت چرا زحمت می کشید؟ یا خاله ام می گفت قند بیاورم برایتان یا نبات؟
شوهر خاله ام می گفت: راضی نیستم خودم بر می دارم…
کیانیان در ادامه گفته :دوستی می گفت عمه و شوهر عمه من هم در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند. من زمانی از عمه و شوهر عمه ام پرسیدم :حاج آقا با این همه ادب وتعارف شب زفاف چه کردید ؟ گفت :من وعمه ات را بردند حجله و در را قفل کردند .عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر. رخت خواب هم پهن بود. اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم بعد از یک ساعتی عزمم را جزم کردم. رفتم به سمت عمه ات و روبنده اش را برداشتم .عمه ات آنقدر خجالت کشید و قرمز شد که من نفسهایم به شماره افتاد و به جای خودم برگشتم. یک ساعت دیگر گذشت و من عزمم را جزم کردم و این بار کنارش نشستم و گونه او را بوسیدم .عمه ات هم می گفت: قربون لب و دهنتون چرا زحمت میکشید؟!
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
ارتباط جنسی با عمه,خاطره رضا کیانیان,داستان باحال خنده دار,داستان خنده دار,داستان خنده دار 92,داستان رابطه جنسی با عمه,داستان شب زفاف,داستان کوتاه خنده دار,رابطه جنسی با عمه,رضا کیانیان,روایت طنز کیانیان,زوج خجالتی,شب زفاف خجالتی,عمه خجالتی,عمه رضا کیانیان,متن خنده دار,متن طنز,مطالب خنده دار بیشتر: داستان شب زفاف زن وشوهر خجالتی -ط ,
:: بازدید از این مطلب : 3886
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : sobhan
ت : یک شنبه 10 شهريور 1392
|
|
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند. البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست. ما همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد. درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند. تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟" شیوانا با لبخند گفت: "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند باعث شکستش شود." پسر جوان با تعجب گفت: "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده میشود؟" شیوانا گفت: "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند. اگر کسی خود را فوقالعاده باهوش و نابغه میداند و از این مسیر به دیگران لطمه میزند هر نوع مقابلهای با او باعث قویتر شدن او میشود چون سعی میکند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند. اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و سادهلوحی بزند و به گونهای رفتار کند که او احساس کند زرنگیاش کفایت میکند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمیافتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمیبیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل میکند و در نتیجه قابل پیشبینی و کنترل میشود." پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست. روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانهاش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگانلنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعهداری رسید و مزرعهدار مار مهاجم را از بین برد." شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدمها از جمله خود شما هم صدق میکند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
,
:: برچسبها:
داستان,داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
داستان کوتاه ,
داستان انگلیسی ,
:: بازدید از این مطلب : 4457
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : sobhan
ت : جمعه 25 مرداد 1392
|
|
شیطان
شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان واقعی ,
داستان عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
داستان,داستان عبرت آموز ,
داستان عبرت آموز جدید ,
پندها ,
نکتههای اخلاقی ,
داستان کودکان ,
:: بازدید از این مطلب : 3909
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : چهار شنبه 9 مرداد 1392
|
|
THE INTERVIEW WITH GOD
گفتگو با خدا
I dreamed I had an interview with God.
“So you would like to interview me?” God asked.
“If you have the time” I said.
God smiled. “My time is eternity.” “What questions do you have in mind for me?”
“What surprises you most about humankind?”
God answered… “That they get bored with childhood, they rush to grow up, and then long to be children again.”
“That they lose their health to make money… and then lose their money to restore their health.”
“That by thinking anxiously about the future, they forget the present, such that they live in neither the present nor the future.”
“That they live as if they will never die, and die as though they had never lived.”
God’s hand took mine and we were silent for a while.
And then I asked… “As a parent, what are some of life’s lessons you want your children to learn?”
“To learn they cannot make anyone love them. All they can do is let themselves be loved.”
“To learn that it is not good to compare themselves to others.”
“To learn to forgive by practicing forgiveness.”
“To learn that it only takes a few seconds to open profound wounds in those they love, and it can take many years to heal them.”
“To learn that a rich person is not one who has the most, but is one who needs the least.”
“To learn that there are people who love them dearly, but simply have not yet learned how to express or show their feelings.”
“To learn that two people can look at the same thing and see it differently.”
“To learn that it is not enough that they forgive one another, but they must also forgive themselves.”
“Thank you for your time,” I said humbly.
“Is there anything else you would like your children to know?”
God smiled and said,“Just know that I am here… always.”
ترجمه به فارسی در ادامه مطلب ...
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
داستان کوتاه انگلیسی ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
داستان کوتاه ,
داستان انگلیسی ,
:: بازدید از این مطلب : 5758
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : sobhan
ت : چهار شنبه 9 مرداد 1392
|
|
داستان واقعی “عشق در جنگ”
هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال ۱۹۴۲چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟ کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم......
داستانه کاملو در ادامه مطلب بخونید....
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
داستان عاشقانه ,
داستان واقعی ,
:: بازدید از این مطلب : 4373
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : دو شنبه 17 تير 1392
|
|
-
سیاه و سفید
نوشتهی هارولد پینتر
برگردان: شعله آذر
همیشه سوار خط شبرو میشوم. همهی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده میروم و سوار خط ۲۹۴ میشوم که مرا میبرد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمیزنم. بعد هم میروم تو سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم میآید آنجا. یک فنجان چایی میخورم.....
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
داستان سیاه و سفید ,
مجموعه داستان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 4036
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : sobhan
ت : شنبه 8 تير 1392
|
|
خانم….شماره بدم !
خانوووووووم…. شــماره بدم؟
خانوم برسونمت؟
چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بیخیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان عبرت آموز ,
شماره دادن دختر ,
,
:: بازدید از این مطلب : 4028
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : پنج شنبه 6 تير 1392
|
|
از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !
به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد . در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”
حتما ادامشو در ادامه مطلب بخونید
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
:: بازدید از این مطلب : 4485
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : شنبه 1 تير 1392
|
|
در پستخانه
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم.
بعد از پایان مراسم خاکسپاری آن زیبارو ، به پیروی از آداب و سنن پدران و نیاکانمان ، در مجلس یادبودی که به همین مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شرکت کردیم...
نمایش تبلیغات شما با کمترین هزینه در پرتال تک بروز
در قسمت نطرات اطلاع دهید
email:takberoz@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان عبرت آموز ,
:: بازدید از این مطلب : 5135
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : sobhan
ت : شنبه 1 تير 1392
|
|
| |